دیشب خیابانها در انتظار بودند
در انتظارگامهای من
که انها را به لرزه در می اوردند
دیشب خیابانها خواب بودند
مانند هر شب دیگر
اما دیشب انها را بیدارنکردم
دیشب با خجالت و ارامی از انها گذرکردم
زیرا...اگراز من می خواستند اوازی برایشان بخوانم...
نمیدانستم چه بخوانم
زیرا هر شب اوازی از تو برایشان میخواندم
از فاصله ها...
اما...
دیشب تو نبودی
تنها بودم
تنهای تنها...
هر شب از تو برای کوچه ها میخواندم
اری اواز تو را میخواندم هر شب
وبا غرور کوچه ها را بیدار میکردم
تا در تنهایی سکوت اواز تو را گوش دهند
اما...
دیشب باز تو نبودی
مانند شبهای گذشته
دیشب اشک تو با من بود
اشک گرم
اه با من بود
اه سرد...
و دوست خوبم ...خدا ...
که مرا در می یافت
...به خاطر خودم...
دوست خوبم خدا دوستت میدارم
...زیرا تنها تو باقی هستی...
به ساعت قلبم ساعت طلوع است که مینویسم
اول طلوع الهام بخش
اوای خوش باران
که ترنم را اورد
نوعی وحی...پیام
از جانب دوست خوبم خدا...
خداوندا شکر...
دوست خوبم دوستت میدارم
تورا... بارانت را...
نوید خوبی را که فرستادی
الهامی که مقدس است
در کویر دلم نوید الهام بخش باران جوانه زد
او خوب باید باشد
او همان حس امید است
نمیدانم چه بگویم... چه کنم...
دوست خوبم خدا
امید وارم که شایسته این همه خوبی باشم
و شما را شاد کنم
محکوم به مرگ گشته ام
از عشق رها شدم
از دوست داشتن ثمر دیده ام
به مانند عشق
هر روز قدمی نزدیک میشوم به مرگ
زندگی درختی است
نه ...
درختی بود
زندگی درختی بود
که شاخه هایش را
در کوره عمر ریخته ام
تنه اش را هم
ریشه اش ...
در حال سوختن است
این عمر میگذرد
ریشه هم میسوزد
من دود میشوم
زنفس محدود میشوم
به مرگ مسرور
دوست خوبم
ارزویم زندگی بدون نفس است
بدون قفس...
عاری از ریا
خسته از جفایم زدوران
دیر بازی است به امید مرگ زندگی میکنم
هر غروب با این امید سر بر بالین مینهم
اما...
هر صبح ازرده باید بیدار شوم
که...
ریشه هایم به انتها رسیدند
گرمای تنور هم پایان یافت
باید بروم...
دوست خوبم امده است
امدم...
می ایم...راه را باید رفت...
باید رفت...
...
..
.