تو باز هم تو و... خدا
دوست خوبم دوستت میدارم
به اندازه وسعت تمام ابها
به اندازه تمام ابی ها
اری آسمان و ابهایت
به اندازه کراماتت دوستت میدارم
بامن کن و از من ساز آنچه سزاوارم میدانی
تنها آرزویم این است که:
از اسارت نفس رهایم سازی و
از تو بدانم خود را
آه که چقدر با شما بودن خوب است
میدانم که در سخت ترین سختیها هم تنهایم نخواهی گذاشت
و نگذاشته ای
بدان دوستت میدارم
و میدانم که در تنهایی ها یم
در خلوت ترین خلوتها
در می یابمت و تو را
میزبان پر رونق ترین
میهمانیهایم میدانم
و تنها تو در خور و
سزاوار ستایش هستی
دوست خوبم...
سلام
دلم...
دیگر دلی هم نمانده
این قایق طوفان زده خیال من
تا بکی باید
دست خوش رفت و امد
ناخدایان بی خداباشد
خسته از تکرار این
بیهوده امد و شدم
دیر بازی است
این کشتی به گل نشسته
از طوفان دلشکستگی
خسته ام کرده
خسته از دل سپردنم
خسته از تکرار گفتن و شنیدن
دوستت میدارم
بیزار از مردم دوستی
فقط شما
اری شما...
دوست خوبم دوستتان میدارم...
و تنها از شما کمک میخواهم
دوست خوبم کمکم کن...
...
باز هم سلام
سلامی سرد
خنک...شاید یخ...
دوباره...مرگ
مرگ این خواب شیرین اجل کی فرا خواهد رسید
باید رفت این سفر را . سفری تا به قیامت
قیمتی باید داد توشه ای باید داشت
صندقی دارم پر از دل شکستگی
دلتنگی... دلخوری
ناله و اشک
توشه ام این باشد... صندقم که کلیدش در دست خداست
قیمتش خونبهاست
بهار جوانی است
جوانی ام را ارزانیه مردن میدارم
همه هستی من نوبار من است
قبل از سی سه سال مانده
خدا وندا خود را تقدیم تو میدارم
همه بهار هایم را زمستانم را هم همه فصل ها را
من تو را میخواهم مرگ را
خواهم که بستانم ز تو
دوست خوبم مرگ را این خواب شیرین اجل را
کی خواهی فرستاد...؟
منتظرم...
میمانم در انتظار
... میمانم...
مینویسم این بار با نام دوست
با یاد دوست
به یاد دوست مینویسم این بار
نمیدانم چه بگویم
آه...آه...آه...
باز هم آری
سیب...سیب...سیب...
قطار...قطار...قطار...
سیبهایی که قطارها با خود بردند..بردند با خود...
سیبهایی که هرگز باز نگشتند
انتظار...انتظار...انتظار...
دلتنگی...دلتنگی...
دلواپسی...دلواپسی...دلواپسی...
دلشوره...دلشوره...
نگرانی...
ترس...ترس...ترس...
دلهره...دلهره...
حال...حال...حال...
گذشته...
آینده...آینده...
چه میشود...؟چه میشود...؟چه میشود...؟
چه شد...؟
چه خواهد شد...؟چه خواهدشد...؟
یار...یار...یار...
عشق...دوست...خدا...
کجارفتند دوستان وعشق چه شد خدایا...؟
تنها ماندم...تنها ماندم...تنها ماندم...
تنهاتر از خودم...بی خودم...بی خودم...بی خودم...
بی هیچ دوست داشتن... دوست داشتن...
وابسته...وابسته به همه چیز و همه کس
دلخور از نگفتن سلام...ازنگفتن سلام دلخورم...
ناراحت از دیگران را ندیدن
آه...آه...آه...شاخه گل را چه کنم...؟
خسته از استقبال قطار درخوابم
گریان از حبس...حبس...حبس در راه اهن
در انتظار قطار...درانتظار قطار...
سردرگمم...سردرگمم...سردرگمم...
ماتم...ماتم...ماتم...
مبهوت...مبهوت..
نمیدانم چه کنم
دوست خوبم...دوست خوبم...دوست خوبم...
باز هم...بازهم...
از تو کمک می خواهم
کمک...
...کمک
...کمک...
به ساعت یازده انتظار و پنجاه و پنج دلتنگی می نویسم
من امروز مینویسم
میدانم...
باز هم مینویسم... باز هم خواهم نوشت...
اما نمیدانم!
که تو میخوانی فردا یا نه...؟
نگرانم که من را نبینی... نخوانی...
اه...
در سوزم...
باز ...
در گدازم
امشبم خراب است
فردایم ...
شاید سراب است
سراب..
نیم روزم
اه...
در سوزم...
در تبم در تابم
در این سرمای وحشت زا که گرما ناجوانمردانه رفته است
میسوزم که تو را امید گرما بخشم
دوست خوبم طاقت بر من بفرست
امید را ... امید را...باز هم امید...
نور را ...نور را...باز هم نور
کمر همت را خواهم بست...
خواهم بست کمر همت را...
و تو را میخوانم...
ومیخوانم تو را...
...من تو را میدانم...
...میدانم تو را من...
دوست خوب من هستی
...خدا...
...خدا...
و خداوندعشق را افرید
ان هنگام که اول گناه را از مخلوق دید
ان هنگام که اول بار مخلوق به خداوند پشت نمود...
خداوند عشق را افرید
تا با به سوگ نشستن عاشق به پای عشق
احساس خدا وند را دریابد
هر گاه که عاشق شدی دریاب که...
خداوند را فراموش کرده ای
و از راه خدا به دور مانده ای
بدان اگر خداوند عزوجل را یافت نمایی
هرگز جز او عشقی بر نخواهی گزید
زیرا پاکترین عشق است و
بزرگترین معشوقه...
دوست خوبم خود را تقدیم به تو میدارم
بامن کن و از من ساز انچه سزاوار او یم
راه را بر من بشناسان
اراده ای نصیب من کن
تا به خواست تو گردن نهم
دوست خوبم مهری از خود در من نهادی
که هرگز فراموشت نخواهم کرد
اری هم اکنون نوید الهام بخش خوبی تو را میشنوم
اکنون با این اندیشه هر جا مینگرم
رد پایی از تو میبینم
...چه خوش است بودن و دیدن شما...
باز هم سلام به تاریخ دوم روز اشنایی...
...سلام...
برای چندم بار...
حال شما...؟
در کنار ارزو های دیروزو امروز خوب باشید
اول گلایه را چشمانمان دارند
اری چشمانمان
زیرا از ان شما هستند
انها در کنار قطار منتظر بودند
منتظر دستانی که انها را بدرقه کنند
دستانی که تکان خوران از دور اشکهای شوق را پاک کنند
دوم گلایه را باز هم چشمانمان دارند
زیرا امروز نمیخواستند بجز شما به روی کس دیگری باز شوند
اما تا غروب هم به انتظار نشستند از سادگی
اما شما نیامدی
سوم چیز ارزوست
شنیدن صدای شما
...دوست خوبم دوستت را دوست بدار...