به ساعت یازده انتظار و پنجاه و پنج دلتنگی می نویسم
من امروز مینویسم
میدانم...
باز هم مینویسم... باز هم خواهم نوشت...
اما نمیدانم!
که تو میخوانی فردا یا نه...؟
نگرانم که من را نبینی... نخوانی...
اه...
در سوزم...
باز ...
در گدازم
امشبم خراب است
فردایم ...
شاید سراب است
سراب..
نیم روزم
اه...
در سوزم...
در تبم در تابم
در این سرمای وحشت زا که گرما ناجوانمردانه رفته است
میسوزم که تو را امید گرما بخشم
دوست خوبم طاقت بر من بفرست
امید را ... امید را...باز هم امید...
نور را ...نور را...باز هم نور
کمر همت را خواهم بست...
خواهم بست کمر همت را...
و تو را میخوانم...
ومیخوانم تو را...
...من تو را میدانم...
...میدانم تو را من...
دوست خوب من هستی
...خدا...
...خدا...