محکوم به مرگ گشته ام
از عشق رها شدم
از دوست داشتن ثمر دیده ام
به مانند عشق
هر روز قدمی نزدیک میشوم به مرگ
زندگی درختی است
نه ...
درختی بود
زندگی درختی بود
که شاخه هایش را
در کوره عمر ریخته ام
تنه اش را هم
ریشه اش ...
در حال سوختن است
این عمر میگذرد
ریشه هم میسوزد
من دود میشوم
زنفس محدود میشوم
به مرگ مسرور
دوست خوبم
ارزویم زندگی بدون نفس است
بدون قفس...
عاری از ریا
خسته از جفایم زدوران
دیر بازی است به امید مرگ زندگی میکنم
هر غروب با این امید سر بر بالین مینهم
اما...
هر صبح ازرده باید بیدار شوم
که...
ریشه هایم به انتها رسیدند
گرمای تنور هم پایان یافت
باید بروم...
دوست خوبم امده است
امدم...
می ایم...راه را باید رفت...
باید رفت...
...
..
.