غم تو خجسته بادا که غمی است جاودانی ندهم چنین غمی را بــــه هزار شادمانی
در مشت گرفت آب و بی تــــــــاب نشد شرمنده ی اهــل بیت و اصحاب نشد
در حیرتم از عطــــــــش که مانند فرات از شرم لب تشنــــــــه ی او آب نشد
*
در چشم فرات عکس ماه افتاده است یک شعله به رنگ اشک و آه افتاده است
آن دست بنازم کــه جلوتــــــــــــر از پا در راه وصــــــــال حق به راه افتاده است
*
تـــــــــا بر تن او تیر فزون تر می شد هم گریه ی مشک لاله گون تر می شد
می گفت:سلام بــاد بر خون حسین! وقتی لب تشنه اش ز خون تر می شد
*
تـــــــــا بــــر اسرای خـــــــــاک دادند ندا خونی پی فدیـــــــه رفت و دستی به فدا
این ریخت به خاک و آن شد از شانه جدا این خون خدا و آن دگــــــر دست خدا
*
تــــا ساغر وصل را بــــــه دستش دادند چندی ز در نظــــــــــاره اش استادند
دیدند دو دست او پی سجده ی شکـــر از شانه جــــــــدا شده به خاک افتادند...
سعید سلیمان پور ارومی