باز هم سلام
سلامی سرد
خنک...شاید یخ...
دوباره...مرگ
مرگ این خواب شیرین اجل کی فرا خواهد رسید
باید رفت این سفر را . سفری تا به قیامت
قیمتی باید داد توشه ای باید داشت
صندقی دارم پر از دل شکستگی
دلتنگی... دلخوری
ناله و اشک
توشه ام این باشد... صندقم که کلیدش در دست خداست
قیمتش خونبهاست
بهار جوانی است
جوانی ام را ارزانیه مردن میدارم
همه هستی من نوبار من است
قبل از سی سه سال مانده
خدا وندا خود را تقدیم تو میدارم
همه بهار هایم را زمستانم را هم همه فصل ها را
من تو را میخواهم مرگ را
خواهم که بستانم ز تو
دوست خوبم مرگ را این خواب شیرین اجل را
کی خواهی فرستاد...؟
منتظرم...
میمانم در انتظار
... میمانم...