سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام. سلامی دوباره این بار دیگه تصمیم گرفتم چند تا جوک بذارم تا یکم با هم بخندیم . امیدوارم خوشت بیاد . خوش حال میشم نظرت رو هم بدونم .

جوک

 

1. ملا در بالای منبر گفت : هرکس از زن خود ناراضی است بلند شود. همه ی مردم بلند شدند جز یک نفر. ملا به آن مرد گفت : تو از زن خود راضی هستی؟ آن مرد گفت : نه ... ولی زنم دست و پامو شکسته نمی تونم بلند شم

 

2. مردی که در و پنجره می ساخت رفته بود خواستگاری، پدر عروس پرسید : آقا داماد چه کاره اند؟ داماد خواست کلاس بذاره گفت : من ویندوز نصب می کنم

 

3. غضنفر رو برای اولین بار می برند توی هلی کوپتر ، توی آسمان از سمت چپی اش می پرسه : شما گرمتونه ؟ طرف می گه : نه. از سمت راستی اش می پرسه شما گرمتونه ؟ اون یکی هم می گه نه. بعد غضنفر بلند می گه : آقای خلبان هیچ کس گرمش نیست. اون پنکه سقفی رو خاموشش کن پره های هلی کوپتر

 

4. یه بار یه دیوونه دنبال رئیس بیمارستان می اندازه . خلاصه رئیس بیمارستان رو تو یه بن بست گیر میاره. رئیس بیمارستان با ترس می گه از جون من چی می خوای ؟ دیوونه هه می ره با دست بهش می زنه می گه حالا تو گرگی

 

5. اصغرآقا اواخر عمرش به زنش گفت : خانم جان بعد از رفتن من به من خیانت نکنی که استخوانهام تو گور بلرزه ! زنش هم گفت چشم. مدتی بعد مرد به خواب زنش آمد و گفت : تو اون دنیا به من می گن اصغر ویبره

6. غضنفر رفت مغازه وگفت ببخشید شما از اون کارت پستال ها دارید که نوشته : عزیزم تو تنها عشق من هستی؟ مغازه دار گفت بله داریم. غضنفر گفت پس 16 تا از اون کارتها رو محبت کنید

 

7. پسری از سربازی برای پدرش این طور تلگراف زد : " من کاظم پول لازم " پدرش هم در جواب گفت : " من تراب وضع خراب

 

8. غضنفر ماه رمضان زولوبیا گرفته بود و گذاشت رو طاقچه و بعد مشغول نماز شد. یه دفعه متوجه شد پسرش سراغ زولوبیاها رفته. موقع قنوت گفت : ربنا آتنا فی الدنیا الحسنه ... کسی به زولوبیا دست نزنه

 

9. مردی بدهی و قرض زیاد داشت رفت ماشین مدل بالا خرید! زنش پرسید : آخه مرد با این وضعی که ما داریم چه وقت ماشین مدل بالا خریدن بود؟ مرد گفت : ماشینو خریدم تا سریع تر بتونم از دست طلبکارها فرار کنم

 

 

10. یه بار بچه ای از پدر خسیسش ده هزار تومان پول خواست . پدر گفت : چی ؟ نه هزار ؟ هشت هزارو می خوای چه کار؟ تو هفت هزار هم زیادته چه برسه به شش هزار! بابام به من پنج هزار نداده که حالا من به تو چهار هزار بدم. حالا سه هزارو می خوای چی کار؟ دوهزار کافیه ؟ بیا این هزار تومنو بگیر.بچه می شماره می بینه پانصدتومنه

 

از شخصی می پرسند «چرا قرص هایت را سر وقت نمی خوری؟» .11
پاسخ می دهد: «می خواهم میکروب ها را غافلگیر کنم

 

12. یک روز یک گنجشک با یک موتوری تصادف می کند و بی هوش می شود. وقتی به هوش می آید، می بیند در قفس است. می زند توی سرش و می گوید: «بیچاره شدم، موتوریه مرد

 

 

پدر: «پسرم! هر وقت مرا عصبانی می کنی، یکی از موهایم سفید می شود13.
پسر:« حالا فهمیدم که چرا پدر بزرگ همه موهایش سفید است

 

 

دو شکارچی با هم صحبت می کردند. اولی پرسید:« اگر خرسی به تو حمله کند، چه می کنی؟»14.
دومی: «با تفنگ شکارش می کنم
اولی: « اگر تفنگ نداشته باشی، چه؟»
دومی:« می روم بالای درخت
اولی:« اگر آنجا درخت نباشد، چی؟»
دومی: «خب، پشت یک صخره پنهان می شوم
اولی: «اگر صخره نبود، چه؟»
دومی:« توی گودالی دراز می کشم
اولی: «اگر گودال هم نبود؟»
در این موقع، شکارچی دوم عصبانی شد و گفت: «داداش! بگو ببینم، تو طرفدار منی یا خرسه؟

 

 

15. شبی ملانصرالدین خواب دید که کسی ۹ دینار به او می دهد، اما او اصرار می کند که ۱۰ دینار بدهد که عدد تمام باشد. در این وقت، از خواب بیدار شد و چیزی در دستش ندید. پشیمان شد و چشم هایش را بست و گفت: «باشد، همان ۹ دینار را بده، قبول دارم

 

 

16. شخصی از ملا پرسید: می دانی جنگ چگونه اتفاق می افتد؟ ملا بلافاصله کشیده ای محکم در گوش آن مرد می زند و می گوید: اینطوری

 

 

17. ملا خود را از دست طلبکاران به مردن می زند، او را شستشو داده کفن می کنند و در تابوت نهاده به طرف گورستان می برند تا دفن کنند اما تشییع کنندگان راه قبرستان را گم می کنند و هر چه می گردند موفق نمی شوند به یافتن راه، ملا که طاقت خنگی آن ها را نداشت از میان تابوت بلند شد و گفت راه قبرستان از آن طرف است

 

 

18. پدر:« پسر جان! وقتی من به سن تو بودم، اصلاً دروغ نمی گفتم
پسر:« پدرجان! ممکن است بفرمایید که دروغگویی را از چه سنی شروع کردید؟»

 

 

19. پزشک: متأسفانه چشم شما دوربین شده
بیمار: آخ جان! پس می توانم یک حلقه فیلم بیندازم توش و چند تا عکس بگیرم

 

 

20. پسری به پدرش گفت:« پدرجان! یادتان هست که می گفتید اولین دفعه که ماشین پدرتان را سوار شدید، ماشین را درب و داغان برگرداندید خانه؟
پدر: «بله پسرم
پسر: «باز هم یادتان هست که همیشه می گویید تاریخ تکرار می شود؟
پدر: بله پسرم
پسر: خب، امروز بار دیگر تاریخ تکرار شد

 


   مدیر وبلاگ
دانلود آهنگ و نرم افزار ها ►◄جوک►◄و ...
شاید آن روز که سهراب نوشت : تا شقایق هست زندگی باید کرد خبری از دل پر درد گل یاس نداشت باید این طور نوشت : هر گلی هم باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس زندگی اجـبــــــــــــــــــاریســـــــــــت...! نام های ورودی به وبسایت : www.iceheart.tk www.iceheart.pfd.ir www.iceheart.sub.ir www.iceheart.coo.ir www.iceheart.com2.ir www.iceheart.ir2.ir www.iceheart.dom.ir www.iceheart.org2.ir
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :16
کل بازدید : 347213
کل یاداشته ها : 339


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ